آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

آرتین کوچولوی مامانی و بابایی

آخرین روز 91 و تحویل سال

سلام آرتین جونی امروز ٣٠ اسفند ٩١ هست و آخرین روز سال. ٢ ساعت به سال تحویل مونده. عزیزم با هم رفتیم حمام و لباسای خوشگلتو پوشیدی و الان خوابی تا سر سال تحویل بیدارت کنم. ساعت تحویل ساعت١٤و٣١ دقیقه و ٥٦ ثانیه روز چهارشنبه٣٠ اسفند  هست. اولین عید نوروز که آرتین جونم میبینه. اولین بهار زندگیت مبارک عزیزم. برات یه سفره هفت سین جدا چیدم که عکسشو بعدا با خودت میندازمو میزارم. امروز 80 روز از تولد پسر خوشگلم میگذره. دیشب چهارشنبه سوری بود و همه مشغول بودن. من و تو هم از پنجره بیرونو نگاه کردیم. سرو صدا هم که خیلی زیاد بود نتونستی خوب بخوابی از صدا ها میترسیدی عزیزم. در هر صورت این سال گذشت برای ما خیلی خوب بود چون اول این سال اومدی تو...
30 اسفند 1391

اولین عکس آرتین

آرتین کوچولوی ما روز 10 دی ماه 91 با وزن 3530 و قد 50 سانتیمترساعت 9:20 دقیقه در بیمارستان چمران قدم های کوچولوشو به این دنیا گذاشت و شد نفس منو باباییش.این اولین عکس آرتین بعد از تولده که باباییش ازش گرفته. ...
23 اسفند 1391

دو ماهگی و واکسن زدن فسقلی

سلام آرتینم قشنگ مامان 10 روزه نیومدم برات چیزی بنویسم. بعد از افتادن حلقه که روز 8 ختنه بود مامانی رفت خرید و تو پیش بابایی و عمه مریم موندی. خیلی هم گریه کردی. منم نمیدونستم ناراحتی هر چی زنگ میزدم بابایی میگفت خوابی و اذیت نمیکنی تا من راحت خرید کنم وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنیو یه کوچولو شیر خوردیو تو بغلم خوابیدی از ساعت 5 تا 10 شب. حتما دلت برای مامانی تنگ شده بود منم همینطور. یه بارم پیش مامانی من موندی من با خاله مونیکا رفتم خرید.دست عمه جونو مامانی منو باباییت درد نکنه. امروزم که 62 روزه شدی و واکسن دو ماهگیتو زدیم. وقتی داشتم آمادت میکردم بغض کردی خانم دکتر گفت مگه میفهمه . گفتم آره پسرم از وقتی ختنه شده از غریبه ها میتر...
12 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام وروجک مامانی نفسم امروز ٥٢ روزه شدی. و ٨ روزه ختنه شدی اولش خیلی سخت بود ولی با اینکه حلقه هنوز نیوفتاده ٣ روزه بهتری. سرماخوردگیتم بهتر شده بود ولی از دیشب دوباره برگشته انگار شدید شده. نزدیک عیده و همه مشغول خرید و خونه تکونی ولی تو وروجک نه وقت خرید برای من گذاشتی نه خونه تکونی. یه بار با خاله مونیکا رفتم و مامانی تو رو نگه داشت ولی هیچی نتونستم بخرم از بس سخت میتونم چیزیو انتخاب کنم. لباسی رو هم که تو سیسمونی برات خریده بودیم که عید بپوشی الان اندازته و تا یک ماه دیگه کوچولو میشه. مجبورم برای تو هم بازم برم خرید. وقت هم که کمه . قراره یه روز بزارمت پیش مامان بابایی یا عمه مریم و برم خرید برای تو و خودم. چه زود سال ٩١ گذشت. اولین...
2 اسفند 1391
1